پارت : ۴۸

کیم یوری 26ژانویه 2023، ساعت 09:17
هوا روشن شده بود .
تهیونگ ، کنار پنجره ایستاده بود ، یوری روی تخت بود ، با موهای پریشان و چشم هایی که هنوز خواب نرفته بودن .
تهیونگ گفت :
_میخوای برگردیم کره ؟ یا هنوزم وقت داریم که توی این شهر یه لحظه ی واقعی بسازیم ؟
+واقعی بودن یه اتفاقه و اگه قراره که اتفاق بیوفته دوست دارم توی این کشور زیبا اتفاق بیوفته ، ژاپن جایی که همه چی شروع شد و باید همینجا هم تموم بشه.
تهیونگ با گوشه ی لبش لبخندی زد .
_پس امروز نه برای خرید بلکه برای گردش بیرون میریم ، بدون نقاب.
+ اگه آخر روز ، هیچ چی واقعی نبود ، قول بده که دیگه دنبالم نمیگردی.
_اگه آخر روز تو واقعی نباشی ، منم دیگه وجود ندارم.
+قهوه‌ات رو گذاشتم روی میز.
تلخه.
مثل حرف‌هات.

تهیونگ نشست.
لیوان رو برداشت.
یه جرعه نوشید.
و گفت:
ــ تلخ بودن،
گاهی تنها راه واقعی بودنه.
+واقعی بودن،
یه انتخاب نیست.
یه اتفاقه.
و تو،
فقط وقتی حرف می‌زنی واقعی می‌شی.
وقتی ساکتی،
یه نقابی.

ــ و تو،
وقتی ساکتی،
یه معما می‌شی.
و من، از حل کردن معماهات خسته نشدم.
فقط زخمی شدم.

یوری برگشت.
نگاهش، بی‌رحم بود.
ولی یه چیزی توی اون نگاه لرزید.
یه چیزی شبیه تردید.

+ زخم؟
تو هنوز نمی‌دونی زخم یعنی چی.
تو فقط خراش خوردی.
من،
سال‌هاست دارم خونریزی می‌کنم.

تهیونگ گفت:
ــ پس بذار یه بار،
من بند بیارم.
نه برای درمان، برای اینکه بدونم دردت از کجاست.

یوری بلند شد.
رفت سمت آینه.
موهاش رو جمع کرد.
لب‌هاش رو با یه رژ مات پوشوند.
و گفت:
+ امروز، نه برای حرف زدن.
برای قدم زدن.
با تو،
با خودم،
با چیزی که شاید اسمش عشق باشه.

---


هوا ابری بود.
نه بارونی،
ولی اون‌قدر سنگین که انگار هر لحظه ممکن بود بباره.

یوری و تهیونگ،
با لباس‌های ساده ولی شیک،
از هتل بیرون زدن.

قدم‌هاشون آهسته بود،
نه از خستگی،
از احتیاط.

تهیونگ گفت:
ــ تو هیچوقت نزدیک نشدی همیشه خدا دور بودی و یه گوشه نشسته بودی.

یوری گفت:
+ تو هیچ‌وقت نزدیک نشدی.
نه از ترس،
از غرور.
و حالا،
داری نزدیک می‌شی،
ولی هنوزم غرورت رو با خودت داری.

تهیونگ گفت:
ــ غرورم،
تنها چیزی بود که ازم محافظت می‌کرد.
ولی حالا،
تو شدی محافظم.
با اون سردی‌ات،
با اون نگاهت،
با اون زهر لعنتی‌ات.

یوری ایستاد.
روبروی یه مغازه‌ی قدیمی.
شیشه‌هاش بخار گرفته بودن، و داخلش، یه پیرمرد داشت چای می‌ریخت.

+بیا.
چای بخوریم.
نه برای گرم شدن،
برای اینکه شاید،
یه لحظه‌ی واقعی پیدا کنیم.

---

مغازه، کوچیک بود.
نور زرد،
بوی چای سبز،
و سکوتی که فقط صدای قاشق‌ها می‌شکستش.

پیرمرد، با لبخند، چای آورد.
یوری ، لیوان رو برداشت.
به تهیونگ نگاه کرد.

+ اگه یه روز،
منو ترک کنی،
چی می‌گی؟
می‌گی که اشتباه بودی؟
یا می‌گی که من اشتباه بودم؟»

تهیونگ گفت:
ــ اگه یه روز،
تو منو ترک کنی،
من هیچ‌چی نمی‌گم.
فقط می‌رم،
و با خاطره‌ات زندگی می‌کنم.
نه از روی عشق،
از روی وسواس.

یوری گفت:
+وسواس، خطرناک‌تر از عشقه.
چون عشق، یه روز تموم می‌شه.
ولی وسواس،
تا آخر عمر می‌سوزه.

تهیونگ گفت:
ــ پس بذار بسوزم.
اگه قراره تو باشی،
من با خاکستر خودم زندگی می‌کنم.

یوری ، برای اولین بار،
لبخند زد.
نه از روی شادی،
از روی درد.

+تو هنوز نمی‌دونی من کی‌ام.
ولی داری تلاش می‌کنی.
و این،
تنها چیزی‌ه که منو نگه می‌داره.
دیدگاه ها (۶)

پارت : ۴۹

پارت : ۵۰

پارت : ۴۷

پارت : ۴۶

پارت : ۵۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط